- نه، مستقیما.
- یعنی چی؟
- من میتونم با تو احساس برادری داشته باشم، حتی اگه هم خون ات نباشم.
- مسخره ست! ما فقط از راه خونی برادر می شیم و باقی قضایا بهانه ست.
- واقعا؟ مگه توی محله ات ندیدی که برادرها با هم دعوا کنند یا از هم متنفر باشند؟ مگه توی خونواده ت برادرهات برات چی کار کردن؟
- اونا خیلی از من کوچیک ترن.
- و تو اونا رو نادیده می گیری. آفرین چه برادر بزرگ ایده آلی!
- آه، خب... کاری که می کنم فقط به خودم مربوطه.
بخشی از کتاب "کنسرتویی به یاد یک فرشته" نوشته "اریک امانوئل اشمیت"
پ.ن۱: اگر اشمیت را نمیشناسید...خب.. خجالت نمیکشید اشمیت را نمیشناسید!؟
پ.ن۲: در این قسمت داستان، یک فرد دارد خودکشی میکند و کسی او را نجات میدهد. دیالوگها ادامه دارد و من دوست دارم شما لااقل یک بار این کتاب را بخوانید! قرض هم میدهم!
برچسب : نویسنده : rafigh-e-man بازدید : 107