تازیانه

ساخت وبلاگ
انگار بالای یک آتشفشان ایستاده باشم... میسوختم و سعی میکردم خودم را نگه دارم که نیفتم... دخترک اما بی رحم بود، با چشم هایی نجیب و از عمق دلی ساده حرف میزد... حرف که چه عرض کنم، تازیانه,... آری، تازیانه, میزد و مرا به سمت گدازه ها پرتاب میکرد... تا خودم را عقب میکشیدم که کمتر بسوزم با سؤالی جدید، با چشمهایی جستجوگر، نگاهی منتظر و گوشی شنوا، گویی استنطاقم کند، گویی سالهایم را به کفه ی ترازو کشانده باشد... می لرزیدم و پاسخ می دادم ، بهانه ی دخترم را می آوردم اما میلرزیدم معلوم بود که ترسیده ام، از سقوط مرگ آسا، از سبکی ترازو، دخترک هم فهمیده بود و هربار محکم تر تازیانه, اش را بر گذشته ام فرود می آورد... 

لبه ی پرتگاه، به یک ضربه بند بودم که نجات یافتم...

فقط از سوختن... فقط آن لحظه...

فکرش اما رهایم نمیکند... کابوس میشود و به خوابم می آید، پرنده میشود و روی شانه ام جا خوش میکند...

دخترک

با آن نگاه معصوم

و آن تازیانه, ی دردآور

لرزش صدایم

سکندری آشکارم

ترازوی بی خاصیت

 

یوم الحساب، جز رحمتت روی چه حساب باز کنم

خدا...

 

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش......
ما را در سایت هرکسی کو دور ماند از اصل خویش... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafigh-e-man بازدید : 63 تاريخ : شنبه 17 آذر 1397 ساعت: 3:22